farhange.honare1
best
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : farhange خورشید و بادروزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد. باد به خورشید گفت:من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟ دیدند مردی درحال عبور است و کتی به تن دارد... باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت شروع کن... باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید.در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد،دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید.باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم.مطمئن هستم که تو هم نمی توانی. خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن پرتوهای پر مهرش بر سر مرد و او را گرم کرد . باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرمهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است .
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||
|